قوت غالب

قوت غالب

مرا چون قوت غالب اشک باشد جای نان در سال...بگو فطریه ام را روضه خوان شخصا بپردازد
قوت غالب

قوت غالب

مرا چون قوت غالب اشک باشد جای نان در سال...بگو فطریه ام را روضه خوان شخصا بپردازد

بی کسی

 

از جنون رد میشود در شهر بی لیلا کسی

روزگار تیره را در قامت شبها کسی 

زحمت ناگفته هایم گردن چشمان تو

چند سالی میشود حرفی ندارم با کسی 

دوختم لبهای شعر خویش را تا بعد از این 

نشنود دیگر صدای گریه هایم را کسی

آخرین برگ کتاب دلسپردن های من

در تمام خوابهایم جز خودت ... تنها کسی

بی کسی دردی است بی درمان، به قولی لا علاج

نیست همدردی برای ما به غیر از ما کسی


می روم


طاقت بیاوری اگر ای یار میروم

از اسمان ابی ات اینبار میروم

با توده هوای تو همراه میشوم

بارانی ام که از سر تکرار میروم

نقشت به تار و پود دل من نشسته است

از زیر پای تو به سر دار میروم

من را چگونه دیده ای ای زخم بر جگر؟

این که پس از تو با همه اغیار میروم؟

پیچیده ام به دور حصار سکوت خویش

چون پیچکی که بر سر دیوار میروم


جبر روزگار


از مطلع سکوت بیا تا بباریم 

در بیت بیت این غزل انتحاریم 

آغوش میگشایی و از هوش میبری

من عاشق بهار فراموشکاریم 

فصل همیشه مشترک خوابهای من 

تنها دلیل محکم شب زنده داریم

بی اختیار میشوم از جبر روزگار 

ای روزگار جابر بی اختیاریم

از بند بند شعر من اینبار رد شدی

محکوم تا همیشه ی بی بند و باریم

میترسم و به دست خدا میسپارمت

میخندی و به خویش، تو وا میگذاریم 


نقش جهان


نصف جهان خلاصه ی نقش جهان تو

شد پایتخت زندگی ام اصفهان تو

زاینده رود میشود از چشم من روان

رستم که میرسد به سر هفت خوان تو

حتی محل به تاج محل هم نمیدهد 

شهری که سوخت در طلب سیستان تو

جمشید تخت شاهی خود را به من سپرد

وقتی شدم کبوتری از آسمان تو

طعنه زده به رنگ شب و باد گیر یزد

رد میشود نسیم که از گیسوان تو

ارگ بم ام و زلزله من را فرو نریخت

خوردم ترک ز آتش زخم زبان تو

ماهی شده اسیر نگاه پلنگ ها

در ابتدای ساحل مازندران تو


گاهی

شبیه طفل غریبی پیاده در راهی

دلم برای خودم تنگ میشود گاهی

همیشه ساکت و سردم شبیه برکه و تو

خیال عکس در اب اوفتاده ی ماهی

که سنگ میزنم از زندگی من برود

کنار حسرت تنهایی ام شبانگاهی 

نبوده ای و نبودت چه طعنه ها زده است

به ساحل تن تبدار در دل چاهی

همیشه قسمتم این است دیدنت از دور

و این سوال که ایا مرا تو میخواهی؟

نذر ارباب

چایی روضه های تو شرب الشفای ما

حتی طبیب در حرمت مبتلای ما 

قفلی نمانده است که بازش نکرده ایم

وقتی کلید میچکد از اشکهای ما

سبقت گرفته از همه مستان عالمیم 

ما باده میزنیم خم اش چشمهای ما

مستان ز جلوه های نهان با خبرترند

محصول این مکاشفه شد سینه های ما

قلبم حرم، تپش تپش اش ذکر یا حرم 

جریان زندگیست حسینیه های ما

ما نوکرت شدیم که ایمان بیاوریم 

اسلام شد خلاصه ی در روضه های ما

این زندگی و هر چه در آن است مال غیر

هجران و اشک و ناله و ماتم برای ما


تقدیر



پوسیده تر از عشق طنابی به جهان نیست 


زخمی متعفن تر از این زخم زبان نیست 


لبخند و مدارا که نه ... ای زندگی اما


پاداش وفاداری من آب دهان نیست


اندوه بهار است که جان میکنم اینبار 


زردی درختان ثمر فصل خزان نیست


قامت به تمنای خیانت زد و عمریست


هنگام قضا کردن تقدیر، اذان نیست


آسودگی! از کوچه ما هم گذری کن 


این درد به اندازه ی ظرفیت مان نیست