قوت غالب

قوت غالب

مرا چون قوت غالب اشک باشد جای نان در سال...بگو فطریه ام را روضه خوان شخصا بپردازد
قوت غالب

قوت غالب

مرا چون قوت غالب اشک باشد جای نان در سال...بگو فطریه ام را روضه خوان شخصا بپردازد

رفت...

خب همیشه هم که نمیشه غزلیجات یه بارم اینجوری  

  

تو رفتی و غرور رفت   

 

تمام شوق و شور رفت   

 

به ماه خیره گشتم و از آسمان  

 

شهاب‌گونه نور رفت  

 

چقدر خلوت است شبم  

 

چقدر ساکت است صبح  

 

و بی‌کسی ...  

 

چه واژه‌های مبهمی  

 

میان من و ما شدن  

 

فاصله   

 

حضور   

 

رفت ...  

شاه بانوی قم

  

 برای خانم حضرت معصومه سلام الله علیها 

 چشمم به دست ساقی و تقسیم این خم است 

در پیش جود او طلب حاجتم گم است 

من هر چه دارم و هر چیز را که خواهم داشت  

از بخشش و عنایت شهبانوی قم است

صبا

امشب به سرم هوای یار آمده است  

همراه به نغمه هزار آمده است   

بی‌باده منم که مستم از عطر نگار   

گویی که به عطر او بهار آمده است  

این حال و هوا و این نوا در دل من   

پیدا شده در جلوه تار آمده است    

گشته‌است مشوش می و خمخانه که یار   

پیمانه و دل شکن به بار آمده است   

چون نیست رخش خوشم به پیغام صبا   

بادی که به داد دل زار آمده است   

سخت است فراغ او ولی چاره کجاست   

چشمم به ندیدنش کنار آمده است  

رخ تو

من بودم و یک خیال و ماه و رخ تو  

چشم ابر بهار و سر به چاه و رخ تو   

اما چه بود سود ازین کوه خیال  

جز دوری و مهجوری و آه و رخ تو 

  

دوباره ها

چه دلنشین نشسته‌ای کنار من  

تلألو دوباره‌های کودکی 

دوباره من دوباره چشم‌های تو 

دوباره خنده‌ها مثال کودکی 

دوباره این دوباره‌های دلنشین  

مرا به خاطرات دور دور برد 

به صبح‌های زود قبل مدرسه 

به آن زمان تا همیشه شور برد 

دوباره زیر لایه‌های خنده‌ام  

پر ازدحام و پر کلام می‌شوم 

و معنی تمام شعر های ناب 

دوباره با وجود تو تمام می‌شوم 

دوباره این گدازه‌های دل مذاب  

به یمن بودن تو سرد گشته است 

و تو دوباره آب روی آتشی 

که التیام بخش درد گشته است 

دوباره تیک تاک ساعت است و بگذریم  

زمان چه بی بهانه پیر می‌شود 

دوباره وقت رفتن است و «ناگهان 

چقدر زود دیر می‌شود» 

دوباره رفتی و مثال سا‌ل‌های پیش  

دلم ز بعد رفتنت گرفته است 

دوباره قلب کوچکم که جای توست 

شکسته شکسته شکسته است 

مهتاب

رخ خود کرده‌ای تو چون مهتاب

ظالمانه پنهان ولی به نقاب

از شط چشم تو چو تشنه لبان

داشتم من طلب ز جرعه آب

میبرد گیسوان چون شب تو

روز را از دلم ولی به شتاب

عکس رخسار همچو ماه تو را

کرده‌ام سال‌ها به دل در قاب

خواستم جام می زدست تو لیک

نکنم اینچنین خراب شراب

غم هجران تو ز چهره ربود

همه آثار این زمان شباب

خواستم تا غنیمتت شمرم

صحبتی گویمت چنین به خطاب

این چنینم مخواه بی‌کس زار

نیستم لایق فراغ و عذاب

نقاشی

 با یه غزل شروع میکنیم به نام او

چگونه روی ورق عکس خانه را بکشم

چگونه عکس گل و آشیانه را بکشم

ز روزگار بد و مردم دو صد چهره

چقدر رنج و غم این زمانه را بکشم

در این دو روزة عمر و ز کثرت آزار

چگونه روی سرم بار دانه را بکشم

من از همه کشیدمو از تو هم کشم جانا

بگو کجای دلم تازیانه را بکشم

غم ندیدنت ای گل جوانی‌ام بگرفت

ز ریشه خشک شدم تا جوانه را بکشم

و آخرین قلمی را که می‌کشم مرگ است

چه خوب می‌شود این جاودانه را بکشم