قوت غالب

قوت غالب

مرا چون قوت غالب اشک باشد جای نان در سال...بگو فطریه ام را روضه خوان شخصا بپردازد
قوت غالب

قوت غالب

مرا چون قوت غالب اشک باشد جای نان در سال...بگو فطریه ام را روضه خوان شخصا بپردازد

مطروحه جانباز شهید


نشئه شدی از نسیمی در راه میخانه دل


دیدی خراباتیان را مسکور پیمانه دل


با انجم دل ربودی جامی ز دستان ساقی


از دفتر سرخ ایثار، در بزم جانانه دل


سرمست از عطر جانان شب زنده داری نمودی


رنگین جگر کردی ازعشق، گشتی تو افسانه دل


دل دادی از دست، آنگه، آن راز پنهان عیان شد


خندید لیلا و مجنون گردید دیوانه دل


رنجید چون مرغ وحشی ازدست نامردمی ها


پرواز کردی چه زیبا، از بام ویرانه دل



انجم دل: اشک چشم

مرغ وحش: دل



تک بیتی

پیشاپیش عید فطر مباک و یک تک بیتی تقدیم تمام دوستان همدل



مرا چون قوت غالب اشک باشد جای نان در سال


بگو فطریه ام را روضه خوان شخصا بپردازد


تکرارها


خوانده ام نام شما را بارها


شد دهان خوشبو از این تکرارها


ها کنم یا آه، نی، هو میکشم


رفت از آئینه ام زنگارها


نار می افشانم از صهبای چشم


نور میریزم به پای یارها


دق زدن۱ هایم به ابواب شماست


سینه شد گنجینه اسرارها


شهد شیرین وصالم گشت، مرگ ۲


چونکه با شه میکنم دیدار ها


گفته اند این را و می گوییم باز


هست کیشم مهر بر دلدارها۳



۱- دق زدن : گدایی کردن

2- حدیث فمن یمت یرنی

3 - همی گویم و گفته ام بارها بود کیش من مهر دلدارها

شن دریایی


میرفت ولی دلش هنوز اینجا بود


ویرانه منزلش هنوز اینجا بود


برگشت سوار موج بعدی زیرا


آرامش ساحلش هنوز اینجا بود

غم نان


و سایه غم نان بر اجاق  می افتد


همینکه حادثه ای اتفاق می افتد ...


رئیس شرکت و یک مرد ... حرف تعدیل و ...


زنی که از نفس و ... اشتیاق می افتد


برای رفع چنین مشکلی گمان میکرد


میان خیر و شَرِ او فراق می افتد


اگر که فقر بروی کسی دری وا کرد


فساد پشت سرش در اتاق می افتد


یکی در این سر بام از گرسنگی افتاد


یکی در آن طرف از طمطراق می افتد


...


به گله ای که شغالان رفیق چوپانند


یقین بدان که سگ از واق واق می افتد


پیامبر من ...

یک جمله زیبا از شاعر توانمند جناب آقای کرمی باعث سرایش این شعر شد:

 

پیغمبرِ درونِ من امشب قیام کرد


وقتی که حجتش به من و من تمام کرد ...


من را سوار کشتی خود کرد و بعد از آن


امواج وحشی دل من را که رام کرد ...


رفت و تبر به دوش گرفت شکست و بعد


بر کشتن شریک دلم اهتمام کرد


آنگه شکافت نیل وجود مرا به عشق


شمشیر کین و نفرت و غم در نیام کرد


صد مرده زنده کرد به یک دم ولی چه سود


با ناز و عشوه ای همه را قتل عام کرد


در جایی از دلم که خُم اش او نهاد، نام


ختم کلام کرده و نعمت تمام کرد


سر بسته گفت نکته که نیت کن و بدان ...


حاجت رواست هرکه در این مه صیام کرد



شعله

 

شعله ام لیک رو به خاموشی 

 

جاده‌ای در خم فراموشی 

 

غنچه‌ای در مسیر پائیزم 

 

جای خون در رگم تو میجوشی